والفجر......
چیزی ته دلت فرو می ریزد و از خودت رها میشوی. صبحدم، لحظه ای که روز از آن آغاز میشود. لحظه ای شگرف، بی مانند و عجیب. لحظه ای که یک دشت نسترن در روحت می روید. لحظه ای که آینه ها تکثیر می شوند و تو در گمشده ترین جای دنیا هم پیدا می شوی. آینه ها دست تورا می گیرند و به خود برمی گردانند. تاریکی ها و ترس هایت را از تو کم می کنند و پنجره بارانت می کنند تا آفتاب بر تو بتابد که تا ابد روشن بمانی......