خاطراتی از شهید غلامحسین خزاعی

همه‌ی قدرت ها مال خداست

راننده کنار ماشینش نشسته بود و انتظار می کشید کسی کمکش کند و آن را هل بدهد . غلامحسین رفت و ماشین را هل داد تا روشن شد.

چند متر جلوتر، دوباره خاموش شد. دوباره برگشت و هلش داد تا روشن شود، این بار رفت. گفت: می دونی چرا دفعه ی اول ماشین خاموش شد؟ گفتم نه،چرا؟؟ گفت وقتی هلش میدادم و روشن شد، مغرور شدم که تونستم تنهایی این کار رو بکنم، خدا خاموشش کرد تا بهم بفهمونه همه ی قدرت مال خودشه و من کاره ای نیستم.

قرار اول وقت با خدا

داشتیم با هم حرف می زدیم که نگاهی به ساعتش کرد و با عجله از خانه زد بیرون. پرسیدم: کجا با این عجله؟؟ گفت: قرار ملاقات دارم و رفت. از برادرش پرسیدم: با کی قرار ملاقات داشت؟؟

گفت: خدا.. رفت مسجد جامع تا نمازش رو اول وقت بخونه...

کمک به پیرزن

به شرط این که به کسی چیزی نگویم، دنبالش راه افتادم تا بفهمم چهار لیتری نفت را برای چه می خواهد. وارد گاراژ متروکه ای می شد و به طرف اتاق مخروبه ی انتهای آن رفت. چراغ نفتی توی اتاق را پر کرد و ظرف نفت را گوشه ی اتاق گذاشت و آمد بیرون. گفت: یه پیرزن توی این اتاق زندگی می کنه که من هر چند روز یک بار چراغش رو نفت می کنم. حالا که تو فهمیدی، از این به بعد نوبتی بهش کمک می کنیم، به شرط اینکه به کسی چیزی نگی...